Wednesday, April 27, 2011

RSVP Please!

Dear? God??

I was wondering:

If asking for a peaceful day at work would be too much,

If asking for an hour to be spent over a cup of coffee with a friend would be too much,

If asking for a (or maybe THE) special SOMEONE that you could share a gaze and a smile or even a walk around the park would be too much,

If asking to be able to oversleep one day just for the heck of it would be too much,

If asking you to RSVP with a deadline would be to much.

Sincerely,
A Mobile Question Mark

Sunday, March 20, 2011

دهن کجی های خدا


اول که تو برای یکی دفتر یادداشت می خری تا افکار، سوژه ها و فیلم نامه هاش رو توش بنویسه کل فامیل طرف رو باهات چپ می کنه، بعد که طرف خدای فیلمنامه و بازیگری و کارگردانی و ... شد دیگه خیلی وقته تویی وجود نداری!
اول با یکی آشنات می کنه، بعد که با خودت حسابی کََََل کل می کنی و گاردت رو کمی می اوری پایین و برنامه شب عید و روز عید و فردای عید می گذاری با یک اپرکات* توی چونه تو، طرف سوت زنان و شاد و مفرح از زندگی ات میره بیرون و برای تاثیر بیشتر این اتفاق سه روز قبل از سال نو می افتد! (برای مقابله با انگولکِ سالی که نکوست از بهارش پیداست، مدیتیت می کنی، نتیجه اش انگشت زشت با زیرنویس)
در شهری که وسط زمستون هواش نزدیک 17-20 سانتیگراد است، روز سال نو تصمیم می گیره که با آسمانی خاکستری، باران ریز و یک ریز و هوای سرد روحیه 
خدا پرستی ات رو امتحان کنه!
Upper Cut*